نگاه گرم

لرزه بر جانم فتاد از چشم سحرآميز او
وز نگاه گرم و لبخند فريب انگيز او
وادي عشق از گل شادي تهي باشد ولي
خار محنت رويد از صحراي محنت خيز او
گردن افرازد حباب از خودپرستي ها ولي
از نسيمي نيست گردد مستي ناچيز او
مرغ شب با سايه مهتاب اگر سرخوش بود
من خوشم با سايه زلف خيال انگيز او
همچو مهمان عزيزي گر درآيد بي خبر
گرم در دل مي نشيند ناوک خون ريز او
ساقيا فکر دگر کن بهر تسکين رهي
تا شود خالي دل از درد و غم لبريز او

١٣٣١