شمع بي زبان

اي خوشا آن دل، که آزاري نمي آيد از او
غير کار عاشقي، کاري نمي آيد از او
گر ز ما دوري کند آن خرمن گل دور نيست
همدمي با هر خس و خاري نمي آيد از او
خوي شمع بي زبان دارد دل افسرده ام
سوزد اما ناله زاري نمي آيد از او
همچو گل از سوز تب گر جان دهد بيمار ما
زحمت جان پرستاري نمي آيد از او
گر طبيب عقل اعجاز مسيحا ميکند
از چه درمان دل زاري نمي آيد از او
جان سر برگ سفر دارد که از اين بيشتر
بار خاطرها شدن، باري نمي آيد از او
خوي آتش بي گنه سوزي بود، اما رهي
آذري دارد که آزاري نمي آيد از او

١٣٢٥