ارزش لعل

قدر ما، گردون همت نميداند که چيست؟
لعل را خاک سيه قيمت نميداند که چيست؟
آنکه در آغوش گرم دوست شب آرد به روز
سوختن در آتش حسرت نميداند که چيست؟
هر نفس از جنبش زلفي پريشان بوده ايم
خاطر ما رسم جمعيت نميداند که چيست؟
بي تو اي آرام جان دل زاري از حد ميبرد
طفل بي آرام ما طاقت نميداند که چيست؟
بر لب من نه لب نوشين که جان بخشم ز شوق
ساغر مي قدر اين نعمت نميداند که چيست؟
بر سراي ما نتابد آفتاب وصل دوست
شام درويش، اختر دولت نميداند که چيست؟
بعد عمري آشنايي، بگذرد ديوانه وار
اين غزال شوخ چشم، الفت نميداند که چيست؟
سفله گر قارون شود چشم طمع از وي مدار
رسم مردي، چرخ دون همت نميداند که چيست؟
ساغر ما همچو گل از خون دل رنگين بود
اين قدح رنگ مي عشرت نميداند که چيست؟
شب ز آه آتشين يک دم نياسايم چو شمع
پهلوي ما، بستر راحت نميداند که چيست؟
قدر ياران چون روند از چشم هم روشن شود
در جهان کس قيمت صحبت نميداند که چيست؟
چون رهي، گوهر به دامن بارد از اشک دريغ
هرکه قدر گوهر فرصت نميداند که چيست؟

١٣٢٠