جان غم پرور

جز بي غمي، غمين نکند هيچ کس مرا
در دل غمي که هست، همين است و بس مرا
چون خاک پست گشتم و از بخت بد هنوز
بر پاي بوس او نبود دسترس مرا
بودم هوس، که کشته شوم زير تيغ دوست
دردا که او نکشت و کشد اين هوس مرا
آن پر شکسته مرغ اسيرم که فصل گل
صياد غم، فکند به کنج قفس مرا
آتش دگر به خرمن جانم چه ميزني؟
اي برق فتنه، يک نگه گرم بس مرا
تا رفتي از کنار من، اي شاه ملک دل
صف بسته است لشکر غم پيش و پس مرا
اي دوست، روز و شب ز تو فرياد ميکنم
با آن که نيست غير تو فريادرس مرا
دارم ز بي کسي به جهان شکرها که نيست
جز سوي خويش، چشم اميدي به کس مرا
هر کس رهي، به دهر طلب کار نعمتي است
جز دوست نيست از دو جهان، ملتمس مرا

١٣١٤