بنفشه سخنگوي

بنفشه زلف من، اي سرو قد نسرين تن
که نيست چون سر زلفت بنفشه و سوسن
بنفشه زي تو فرستادم و خجل ماندم
که گل کسي نفرستد به هديه زي گلشن
بنفشه گرچه دلاويز و عنبرآميز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن
چو گيسوي تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چين و شکن
گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و ببوي
کجاست، اي رخ و زلفت گل و بنفشه من
بجعد آن نکند کاروان دل منزل
بشاخ اين نکند شاهباز جان مسکن
بنفشه در بر مويت فکنده سر در جيب
گل از نظاره رويت دريده پيراهن
که عارض تو بود از شکوفه يک خروار
که طره تو بود از بنفشه يک خرمن
بنفشه سايه ز خورشيد افکند بر خاک
بنفشه تو بخورشيد گشته سايه فکن
ترا بحسن و طراوت، جز اين نيارم گفت
«که از زمانه بهاري و از بهار چمن »
نهفته آهن در سنگ خاره است و ترا
درون سينه چون گل، دلي است از آهن
اگرچه پيش دو زلفت بنفشه بي قدر است
بسان قطره به دريا و سبزه در گلشن
بنفشه هاي مرا قدر دان، که بوده شبي
به ياد موي تو، مهمان آب ديده من
بنفشه هاي من از من ترا پيام آرند
تو گوش باش چو گل، تا کند بنفشه سخن:
که اي شکسته بهاي بنفشه از سر زلف
دل رهي را، چون زلف خويشتن مشکن

فروردين ماه ١٣٢١