مژگان

آمد سرمست در وثاقم شبگير
آن بت نوشاد و ترک خلخ و کشمير
ماهش خوانم همي به عارض چون سيم
سروش گويم همي به قامت چون تير
ماه بود گر بنفشه زلف و سمن روي
سرو بود گر پياله نوش و قدح گير
ماه نديدم زند ز مژگان خنجر
سرو نديدم کشد ز ابرو شمشير
پر خم و چين زلفکان غاليه بو را
تافته و بافته چو حلقه زنجير
بسته مرا دل بدان دو مشکين چنبر
برده ز من جان بدان دو جعد گره گير
زير و زبر شد مرا به سينه درون دل
گشت چو آن زلف پرشکن زبر و زير
باده تلخم بداد جاي شکر، کرد
کام مرا شکرين ز منقبت مير

١٣١٢