بهار جان پرور

باد بيزد به بوستان اندر
سوده مشک و توده عنبر
هر کجا روي مي کني سوري
هر طرف چشم افکني، عبهر
دشت از سبزه شد ستبرق پوش
کوه از لاله پرنيان پيکر
زلف سنبل چون طره دلدار
چهر سوري، چو عارض دلبر
آن کند از دو زلف دوست حديث
وين دهد از جمال يار خبر
کوه، شنگرف گشت سر تا پاي
دشت، زنگار گشت پا تا سر
باغ، هم بوي طبله عطار
خاک، همرنگ ديبه ششتر
بس که باد بهار غاليه بوي
مشک بپراکند به راه گذر
رفته مقدار عنبر اشهب
بسته بازار نافه اذفر
به چمن مشک سوده آرد بار
ره به زلف تو يافته است مگر؟
سحرم نکهت تو داد نسيم
حبذا نکهت نسيم سحر
سرخ گل، خانه زي گلستان برد
گل من! خانه زي گلستان برد
ساقيا نوبهار در گذر است
چه اميد است تا بهار دگر
لاله تا ديد بي وفايي عمر
دگر از کف نمي نهد ساغر
احمري شد ز لاله پيکر کوه
نتوان زيست بي مي احمر
طي شود عمر با تعب مگذار
بگذرد وقت از طرب مگذر
پيش از آن کت سپيد گردد موي
سرخ مي با سياه چشمان خور
خوش بود مستي از شراب کهن
ويژه چون باغ گشته تازه و تر
سبزه پوشيد زمردين ديبا
لاله افروخت بسدين چادر
پاي گل لعبتان فتاده به ناز
فارغ از خويش و مست يک ديگر
آن يک از چهره، سوريش بالين
وين يک از برگ لاله اش بستر
حبذا اي نسيم غاليه بوي
خرما اي بهار جان پرور

١٣٠٩