شماره ١٢٦: از مشک سوده دام بر آتش نهاده ئي

از مشک سوده دام بر آتش نهاده ئي
يا جعد مشک فام بر آتش نهاده ئي
زلفت بر آب شست فکندست يا ز زلف
بر طرف دانه دام بر آتش نهاده ئي
بازم بطره از چه دلاويز مي کني
چون فلفلم مدام بر آتش نهاده ئي
زان لعل آبدار که همرنگ آتشست
نعلم علي الدوام بر آتش نهاده اي
هم فلفلت بر آتش و هم نعل تافتست
بر نام من کدام بر آتش نهاده ئي
دلهاي شيخ و شاب بخون در فکنده ئي
جانهاي خاص و عام بر آتش نهاده ئي
از زلف مشکبوي تو مجلس معطرست
گوئي که عود خام بر آتش نهاده ئي
آبي بر آتشم زن از آن آتش مذاب
کاب و گلم تمام بر آتش نهاده ئي
چون آبگون قدح ز مي آتش نقاب شد
پنداشتم که جام بر آتش نهاده ئي
خواجو برو بآب خرابات غسل کن
گر رخت ننگ و نام بر آتش نهاده ئي