شماره ١٢١: گفتا تو از کجائي کاشفته مي نمائي

گفتا تو از کجائي کاشفته مي نمائي
گفتم منم غريبي از شهر آشنائي
گفتا سر چه داري کز سر خبر نداري
گفتم بر آستانت دارم سر گدائي
گفتا کدام مرغي کز اين مقام خواني
گفتم که خوش نوائي از باغ بينوائي
گفتا ز قيد هستي رو مست شو که رستي
گفتم بمي پرستي جستم ز خود رهائي
گفتا جوي نيرزي گر زهد و توبه ورزي
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائي
گفتا بدلربائي ما را چگونه ديدي
گفتم چو خرمني گل در بزم دلربائي
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجي ليکن بدست نائي
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازي
گفتم از آنکه هستم سرگشته ئي هوائي
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بيند
گفتم حديث مستان سري بود خدائي