شماره ١١٧: گر تو شيرين شکر لب بشکر خنده در آئي

گر تو شيرين شکر لب بشکر خنده در آئي
بشکر خنده شيرين دل خلقي بربائي
آن نه مرجان خموشست که جانيست مصور
وان نه سرچشمه نوشست که سريست خدائي
وصف بالاي بلندت بسخن راست نيايد
با تو چون راست توان گفت ببالا که بلائي
سرو را کار ببندد چو ميان تنگ ببندي
روح را دل بگشايد چو تو برقع بگشائي
همه گويند که آن ترک ختائي بچه زانروي
نکند ترک خطا با تو که ترکست و ختائي
چون درآئي نتوانم که مراد از تو بجويم
که من از خود بروم چون تو پري چهره در آئي
تو جدائي که جدائي طلبي هر نفس از ما
گر چه هر جا که توئي در دل پرحسرت مائي
من بغوغاي رقيبان ز درت باز نگردم
که گدا گر بکشندش نکند ترک گدائي
وحشي از قيد تو نگريزد و خواجو ز کمندت
که گرفتار بتانرا نبود روي رهائي