شماره ١٠٤: شايد آنزلف شکن بر شکن ار مي شکني

شايد آنزلف شکن بر شکن ار مي شکني
دل ما را مشکن بيش بپيمان شکني
کار زلف سيه ار سر ز خطت برگيرد
چشم بر هم نزني تا همه بر هم نزني
گر چه سر بر خط هندوي تو دارد دايم
اي بسا کار سر زلف که در پا فکني
از چه در تاب شو دهر نفسي گر بخطا
نسبت زلف تو کردند بمشک ختني
وصف بالاي بلندت بسخن نايد راست
راستي دست تو بالاست ز سرو چمني
چون لب لعل تو در چشم من آيد چه عجب
گرم از چشم بيفتاد عقيق يمني
گر چه تلخست جواب از لب شورانگيزت
آب شيرين برود از تو بشکر دهني
هر شبم آه جگر سوز کند همنفسي
هر دمم کلک سيه روي کند همسخني
چشم خواجو چو سر درج گهر بگشايد
از حيا آب شود رسته در عدني