شماره ١٠٢: در باز جان گر آرزوي جان طلب کني

در باز جان گر آرزوي جان طلب کني
بگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کني
در تنگناي کفر فرو مانده ئي هنوز
وانگه فضاي عالم ايمان طلب کني
زخمي نخوردي از چه کني مرهم التماس
دردي نيافتي ز چه درمان طلب کني
در مرتبت بپايه دربان نمي رسي
وين طرفه تر که ملکت سلطان طلب کني
خرمن بباد بر دهي از بهر گندمي
وينم عجب که روضه رضوان طلب کني
يکشب بکنج کلبه احزان نکرده روز
از باد بوي يوسف کنعان طلب کني
هر چوب کان ز دست شباني در اوفتد
زان معجزات موسي عمران طلب کني
آئي بدير و روي بگرداني از حرم
و انفاس عيسي از دم رهبان طلب کني
همچون خضر ز تيرگي نفس در گذر
گر زانکه آب چشمه حيوان طلب کني
خواجو چو وصل يار پريچهره يافتي
ديوي مگر که ملک سليمان طلب کني