شماره ٩٦: چگونه سرو روان گويمت که عين رواني

چگونه سرو روان گويمت که عين رواني
نه محض جوهر روحي که روح جوهر جاني
کدام سرو که گويم براستي بتو ماند
که باغ سرو رواني و سرو باغ رواني
تو آن نئي که تواني که خستگان بلا را
بکام دل برساني و جان بلب نرساني
چه جرم رفت که رفتي و در غمم بنشاندي
چه خيزد ار بنشيني و آتشم بنشاني
برون نمي روي از دل که حال ديده ببيني
نمي کشي مگر از درد و حسرتم برهاني
ز هر که دل بربايد تو دل رباتر ازوئي
ز هر چه جان بفزايد تو جان فزاتر از آني
نهاده ام سر خدمت بر آستان ارادت
گرم بلطف بخواني و گر بقهر براني
اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد
کجا بصبر ميسر شود حصول اماني
مکن ملامت خواجو بعشقبازي و مستي
که بر کناري و دانم که حال غرقه نداني