شماره ٩٥: گهم راني و گه دشنام خواني

گهم راني و گه دشنام خواني
تو داني گر بخواني ور براني
من از عالم برون از آستانت
نمي دانم دري باقي تو داني
چه باشد گر غريبي را بپرسي
چه خيزد گر اسيري را بخواني
ز بس کز ناله من در فغانست
کند کوه گرانم دل گراني
چو من دور از تو بر آتش نشستم
تو مي خواهي که بر خاکم نشاني
بزد راهم سماع ارغنوني
ببرد آبم شراب ارغواني
بيا تا با جوانان باده نوشيم
که بر بادست دوران جواني
زهي رويت گل باغ بهشتي
خط سبزت مثال آسماني
ترا سرو روان گفتن روا نيست
که از سر تا قدم عين رواني
چو نام شکرت گفتم خرد گفت
نديدم کس بدين شيرين زباني
خضر گر چشمه نوشت بديدي
بشستي دست از آب زندگاني
بهر سو گو مرو چشم تو زانروي
که بر مردم فتد از ناتواني
بياد لعل در پاش تو خواجو
کند گاه سخن گوهر فشاني