شماره ٩٣: دلا بر عالم جان زن علم زين دير جسماني

دلا بر عالم جان زن علم زين دير جسماني
که جانرا انس ممکن نيست با اين جن انساني
در آن مجلس چو مستانرا ز ساغر سرگران بيني
سبک رطل گران خواه از سبک روحان روحاني
سماع انس مي خواهي بيا در حلقه جمعي
که در پايت سرافشانند اگر دستي برفشاني
چرا بايد که واماني بملبوسي و ماکولي
اگر مرد رهي بگذر ز باراني و بوراني
سليماني ولي ديوان بديوان تو بر کارند
بگو تا بشکند آصف صف ديوان ديواني
برون از جهل بوجهلي نبينم هيچ در ذاتت
ازين پس پيش گير آخر مسلماني سلماني
بملک جم مشو غره که اين پيران روئين تن
بدستانت بدست آرند اگر خود پور دستاني
اگر رهبان اين راهي و گر رهبان اين ديري
چو ديارت نمي ماند چه رهباني چه رهباني
رود هم عاقبت بر باد شادروان اقبالت
اگر زين نگين داري همه ملک سليماني
چو مي بيني که اين منزل اقامت را نمي شايد
علم بر ملک باقي زن ازين منزلگه فاني
چو خواجو بسته ئي دل در کمند زلف مهرويان
از آنروز در دلت جمعست مجموع پريشاني