شماره ٧١: دلکم برد بغارت ز برم دلبرکي

دلکم برد بغارت ز برم دلبرکي
سر فرو کرده پري پيکرک از منظرکي
نرگس هندوک مستک او جادوکي
سنبل زنگيک پستک او کافرکي
بختکم شورک از آن زلفک شورانگيزک
سخنش تلخک و شيرين لبکش شکرکي
چشمم از لعلک در پوشک او در پاشک
ليکن از منطقکش هر سخني گوهرکي
دلکم شد سر موئي و چو موئي تنکم
تا جدا ماند کنارم ز ميان لاغرکي
بر دلم عيب نگيريد که ديوانککيست
چه کند نيست گزيرش ز پري پيکرکي
قدکم شد چو سر زلف صنوبر قدکي
رخکم گشت چو زر در غم سيمين برکي
از تو اي سرو قدک کيست که بر خواهد خورد
گر چه از سرو خرامان نخورد کس برکي
سرک اندر سرک عشق تو کردم ليکن
با من خسته دلک نيست ترا خود سرکي
غمکت مي خورم و نيست غمت غمخورکم
هيچ گوئي که مرا بود گهي غمخورکي
خواجو از حلقکک زلف تو شد حلقه بگوش
زانکه عيبي نبود گر بودت چاکرکي