شماره ٦٤: در دلم بود کزين پس ندهم دل بکسي

در دلم بود کزين پس ندهم دل بکسي
چکنم باز گرفتار شدم در هوسي
نفس صبح فرو بندد از آه سحرم
گر شبي بر سر کوي تو برآرم نفسي
بجهاني شدم از دمدمه کوس رحيل
که کنون راضيم از دور ببانگ جرسي
نيست جز کلک سيه روي مرا همسخني
نيست جز آه جگر سوز مرا همنفسي
عاقبت کام دل خويش بگيرم ز لبت
گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسي
بر سر کوت ندارم سر و پرواي بهشت
زانکه فردوس برين بيتو نيرزد بخسي
تشنه در باديه مرديم باوميد فرات
وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسي
هر کسي را نرسد از تو تمناي وصال
آشيان بر ره سيمرغ چه سازد مگسي
خيز خواجو که گل از غنچه برون مي آيد
بلبلي چون تو کنون حيف بود در قفسي