شماره ٦٣: اي آفتاب رويت در اوج دلفروزي

اي آفتاب رويت در اوج دلفروزي
وي تير چشم مستت در عين ديده دوزي
در چنگ آرزويت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازي چون عودم ار بسوزي
رفتيم و روز وصلت روزي نبود ما را
يا رب شب جدائي کس را مباد روزي
اي شمع جمع مستان بخرام در شبستان
تا بزم مي پرستان از چهره بر فروزي
گفتي شبي که وصلم هم روزي تو باشد
اي روز وصل جانان آخر کدام روزي
در نيم شب برآيد صبح جهان فروم
گر نيم شب در آيد خورشيد نيم ورزي
گل گر چه از لطافت بستان فروز باشد
نبود چو آن سمنبر در بوستان فروزي
خواجو بچشم معني کي نقش يار بيني
تا چشم نقش بين را ز اغيار بر ندوزي