شماره ٦٢: صبح وصل از افق مهر بر آيد روزي

صبح وصل از افق مهر بر آيد روزي
وين شب تيره هجران بسر آيد روزي
دود آهي که بر آيد ز دل سوختگان
گرد آئينه روي تو در آيد روزي
هر که او چون من ديوانه ز غم کوه گرفت
سيلش از خون جگر بر کمر آيد روزي
وانکه او سينه نسازد سپر ناوک عشق
تير مژگان تواش بر جگر آيد روزي
مي رسانم بفلک ناله و مي ترسم از آن
که دعاي سحرم کارگر آيد روزي
عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه
هيچ شک نيست که بيخواب و خور آيد روزي
هست اميدم که ز ياري که نپرسد خبرم
خبري سوي من بيخبر آيد روزي
بفکنم پيش رخش جان و جهان را ز نظر
گرم آن جان جهان در نظر آيد روزي
همچو خواجو برو اي بلبل و با خار بساز
که گل باغ اميدت ببر آيد روزي