شماره ٥٧: چو چشم مست تو با خواب مي کند بازي

چو چشم مست تو با خواب مي کند بازي
دو چشم من همه با آب مي کند بازي
چنين که غمزه شوخ تو مست و مخمورست
چرا بگوشه محراب مي کند بازي
ببين که آهوي روباه باز صيادت
چگونه با دل اصحاب مي کند بازي
چو خون چشم من آمد بجوش از آنرويست
که با سرشک چو عناب مي کند بازي
ز زير پهلوي پر خار من چه غم دارد
کسي که بر سر سنجاب مي کند بازي
بيا که زلف رسن باز هندو آسايت
شبي دراز بمهتاب مي کند بازي
دلم ز بيخردي همچو طفل بازيگر
بدان کمند رسن تاب مي کند بازي
تفرجيست که شب باز طره ات همه شب
بنور شمع جهانتاب مي کند بازي
عجب ز مردم بحرين ديده ات خواجو
که در ميانه غرقاب مي کند بازي