شماره ٥١: اي دلم بسته ز زلف سيهت زناري

اي دلم بسته ز زلف سيهت زناري
نافه مشک تتار از سر زلفت تاري
خط مشکين تو از غاليه بر صفحه ماه
گرد آن نقطه موهوم کشد پرگاري
بر گل عارضت آن خال سياه افتادست
همچو زنگي بچه ئي بر طرف گلزاري
گر کسي برخورد از لعل لبت اولي من
ور دل از دست رود در سر زلفت باري
کار زلف سيهت گر بدلم در بندست
سهل باشد اگرش زين بگشايد کاري
دلم آن طره هندو بسيه کاري برد
چون فتادم من بيدل به چنان طراري
نرگس مست تو گر باده چنين پيمايد
نيست ممکن که ز مجلس برود هشياري
گرهي از شکن زلف چليپا بگشاي
تا بهر موي ببندم پس ازين زناري
ظاهر آنست که ضايع گذرد عمر عزيز
مگر آن دم که برآري نفسي با ياري
ميل خاطر بگلستان نکشد خواجو را
اگرش دست دهد طلعت گلرخساري