شماره ٤٧: چه خوش باشد دمي با دوستداري

چه خوش باشد دمي با دوستداري
نشسته در ميان لاله زاري
اگر نبود نسيم زلف خوبان
نرويد گلبني بر جويباري
وگر سوداي گلرويان نباشد
نخواند بلبلي بر شاخساري
کنارم زان از آب ديده درياست
که هجران را نمي بينم کناري
خيالي گشتم از عشقش وليکن
ندارم جز خيالش راز داري
فراق جان ز تن آن لحظه باشد
که ياري دور مي ماند ز ياري
نشايد گفت خواجو پيش هر کس
غم عشقش مگر با غمگساري