شماره ٤٥: اي شمع چگل دوش در ايوان که بودي

اي شمع چگل دوش در ايوان که بودي
وي سرو روان دي بگلستان که بودي
وي آيت رحمت که کست شرح نداند
کي بود نزول تو و در شان که بودي
چون صبح برآمد به سر بام که رفتي
چون شام در آمد بشبستان که بودي
کين بر که کشيدي و کمان بر که گشادي
قلب که شکستي و بميدان که بودي
اي کام روانم لب چون آب حياتت
در ظلمت شب چشمه حيوان که بودي
ديشب که مرا جان و دل از داغ تو مي سوخت
آرام دل و آرزوي جان که بودي
برطرف چمن بلبل خوش خوان که گشتي
درصحن گلستان گل خندان که بودي
تا از دل و جان زان تو گشتيم چو خواجو
آخر بنگوئي که تو خود زان که بودي