شماره ٤٢: کجا باز آيد آن مرغي که با من همقفس بودي

کجا باز آيد آن مرغي که با من همقفس بودي
گهي فرياد خوان گشتي گهم فرياد رس بودي
از آن ترسم که صيادي بمکرش صيد گرداند
که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودي
نمي دانم که بر برج که امشب آشيان دارد
بدام آوردمي او را مرا گر زانکه کس بودي
چنان سرمست مي گشتم ز آوازش که در شبها
که ياد آوري از شحنه کرا بيم از عسس بودي
چه مرغي بلبل آوازي چه بلبل باز پروازي
که اين عنقاي زرين بال پيشش چون مگس بودي
بگويم روشنت ماهي سرير حسن را شاهي
که سرو ار راست مي خواهي بر بالاش خس بودي
بجان گر دسترس بودي اسير قيد محنت را
روان در پاي شبرنگش فشاندن يکنفس بودي
درين وادي چه به بودي ز آه و ناله و زاري
اگر خورشيد هودج را غم از بانگ جرس بودي
گلندامي طلب خواجو که در خلوتگه رامين
اگر هرگز نبودي گل جمال ويس بس بودي