شماره ٣٥: در باغ چون بالاي تو سروي نديدم راستي

در باغ چون بالاي تو سروي نديدم راستي
بنشين که آشوب از جهان برخاست چون برخاستي
چون عدل سلطان جهان کيخسرو خسرو نشان
عالم بروي دلستان چون گلستان آراستي
اي ساعد سيمين تو خون دل ما ريخته
گر دعوي قتلم کني داري گوا در آستي
بر چينيان آشفته هندوي تو از شوريدگي
در جادوان پيوسته ابروي تو از ناراستي
روي چو مه آراستي زلف سيه پيراستي
وين شخص زار زرد را از مهر چون برکاستي
در تاب مي شد جان مه چون چهره مي افروختي
تاريک مي شد چشم شب چون طره مي پيراستي
خواجو گر از مهر رخت آتش پرستي پيشه کرد
چون پرده بگشودي ز رخ عذر گناهش خواستي