شماره ٣١: زهي اشکم ز شوق لعل ميگون تو عنابي

زهي اشکم ز شوق لعل ميگون تو عنابي
مرا درياب و آب چشم خون افشان که دريابي
تو گوئي لعبت چشمم برون خواهد شد از خانه
که بر نيل و نمک پوشد قباي موج سيمابي
اگر عناب دفع خون کند از روي خاصيت
کنارم از چه رو گردد ز خون ديده عنابي
ز شوق سيب سيمينت سرشکم بر رخ چون زر
بدان ماند که در آبان نشيند ژاله برآبي
چرا هرلحظه چون طاوس در بوم دگر گردي
چرا هر روز چون خورشيد بر بامي دگر تابي
ترا اي نرگس دلبر چو عين فتنه مي بينم
چگونه فتنه بيدارست و چون بختم تو در خوابي
تو نيز اي ابر آب خويشتن ريزي اگر هر دم
دم از گوهر زني با چشم دربارم ز بي آبي
برو خواجو که تا هستي نباشي خالي از مستي
اگر پيوسته چون چشم بتان در طاق محرابي
بگردان جام و در چرخ آر سر مستان مهوش را
که جز بر خون هشياران نگردد چرخ دولابي