شماره ٣٠: بيار اي لعبت ساقي شرابي

بيار اي لعبت ساقي شرابي
بساز اي مطرب مجلس ربابي
چو دور عشرت و جامست بشتاب
که هر دم مي کند دوران شتابي
دل پرخون من چندان نماندست
که بتوان کرد مستي را کبابي
خوشا آن صبحدم کز مطلع جام
برآيد هر زماني آفتابي
الا اي باده پيمايان سرمست
بمخموري دهيد آخر شرابي
گرم از تشنگي جان برلب آيد
مگر چشمم چکاند برلب آبي
شد از باران اشک و باده شوق
دلم ويراني و جانم خرابي
مگر بستست جادوي تو خوابم
که شبها شد که محتاجم بخوابي
چرا بايد که خواجو از تو يکروز
سلامي را نمي يابد جوابي