شماره ٢٩: ز زلف و روي تو خواهم شبي و مهتابي

ز زلف و روي تو خواهم شبي و مهتابي
که با لب تو حکايت کنم ز هر بابي
خيال روي تو چون جز بخواب نتوان ديد
شب فراق دريغا اگر بود خوابي
کنونکه تشنه بمرديم و جان بحلق رسيد
براه باديه ما را که مي دهد آبي
هنوز تشنه آن لعل آبدار توام
ز چشمم ار چه ز سر برگذشت سيلابي
اگر چه پيش کساني خلاف امکانست
که تشنه جان بلب آرد ميان غرقابي
معينست کزين ورطه جان برون نبرم
که نيست بحر غمم را بديده پايابي
ز شوق نرگس مستت خطيب جامع شهر
چو چشم شوخ تو مستست پيش محرابي
رموز حالت مجذوب را چه کشف کند
کسي که او متعلق نشد بقلابي
بيا که خون دل از سر گذشت خواجو را
مگر بدست کند از لب تو عنابي