شماره ٢٨: اي روضه رضوان ز سر کوي تو بابي

اي روضه رضوان ز سر کوي تو بابي
وي چشمه کوثر ز لب لعل تو آبي
شبهاست که از حسرت روي تو نيايد
در ديده بيدار من دلشده خوابي
مرغ دلم افتاد بدام سر زلفت
مانند تذوري که بود صيد عقابي
مردم همه گويند که خورشيد برآمد
گر برفکني در شب تاريک نقابي
گر کارم از آن سرو خرامنده کني راست
درياب که بالاتر از اين نيست ثوابي
هر روز کشي بر من دلسوخته کيني
هر لحظه کني با من بيچاره عتابي
در ميکده گر ديده مرا دست نگيرد
کس نشنود از همنفسان بوي کبابي
بر خوان غمت تا نزنم آه جگر سوز
بر کف ننهد هيچکسم جام شرابي
هم مردم چشمست که از روي ترحم
بر رخ زندم دمبدم از ديده گلابي
در نرگس عاشق کش ميگون نظري کن
تا بنگري از هر طرفي مست و خرابي
فرياد که آن ماه مغني دل خواجو
از چنگ برون برد بآواز ربابي