شماره ٢٥: از براي دلم اي مطربه پرده سراي

از براي دلم اي مطربه پرده سراي
چنگ بر ساز کن و خوش بزن و خش بسراي
از حريفان صبوحي بجز از مردم چشم
کس نگيرد به مئي دست من بي سر و پاي
چنگ اگر زانکه ز بي همنفسي مي نالد
باري از همنفس خويش چه مي نالد ناي
امشب از زمزمه پرده سرا بي خبرم
اي حريفان برسانيد بدوشم بسراي
گفتم از باد صبا بوي تو مي يابم گفت
چون ترا باد بدستت برو مي پيماي
ساربان گر بخدنگم زند از محمل دوست
بر نگردم که نترسد شتر از بانگ دراي
چون مرا عمر گرامي بسر آيد بيتو
تو هم اي عمر عزيزم بعيادت بسر آي
جاي دل در شکن زلف تو مي بينم و بس
ليک هر جا که توئي بر دل من داري جاي
چون شدي شمع سراپرده مستان خواجو
ز آتش عشق بفرساي و تن و جان بفزاي