شماره ٢٤: باز هر چند که در دست شهان دارد جاي

باز هر چند که در دست شهان دارد جاي
نيست در سايه اش آن يمن که در پر هماي
هر که زين گنبد گردنده کناري نگرفت
چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نماي
ايکه امروز ممالک بتو آراسته است
ملک را چون تو بيادست بسي ملک آراي
هر کفي خاک که بر عرصه دشتي بيني
رخ ماهي بود و فرق شهي عالي راي
بشد و ملکت باقي به خدا باز گذاشت
آنکه مي گفت منم بر ملکان بار خداي
گر تو خواهي که شهان تاج سرت گردانند
کار درويش چو خلخال ميفکن در پاي
تا مقيمان فلک شادي روي تو خورند
از مي مهر جهان همچو قمر سير برآي
پنجه نفس ببازوي رياضت بشکن
گوي مقصود بچوگان قناعت برباي
چنگ از آنروي نوازندش و در بر گيرند
که بهر باد هوائي نخروشد چون ناي
بوي عود از دم جان پرور خواجو بشنو
زانکه باشد نفس سوختگان روح افزاي