شماره ١٨: ترک من هر لحظه گيرد با من از سر خرخشه

ترک من هر لحظه گيرد با من از سر خرخشه
زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه
مي کشد هر لحظه ابرويش کمان برآفتاب
کي کند هر حاجبي با شاه خاور خرخشه
اي مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم
چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه
هر دم آن جادوي تيرانداز شوخ ترکتاز
گيرد از سر با من دلخسته ديگر خرخشه
هر چه افزون تر کنم با آن صنم بيچارگي
او ز بي مهري کند با من فزونتر خرخشه
راستي را در چمن هر دم به پشتي قدش
مي کند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه
عيب نبود چون مدام از باده دورم خراب
گر کنم يک روز با چرخ بد اختر خرخشه
چشمم از بهر چه ريزد خون دل بر بوي اشک
کي کند دريا ز بهر لؤلؤي تر خرخشه
همچو خواجو بنده هندوي او گشتم وليک
دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه