شماره ٧٨٩: که بر ز سرو روان تو خورد راست بگو

که بر ز سرو روان تو خورد راست بگو
براستي که قدي زين صفت کراست بگو
بجنب چين سر زلف عنبر افشانت
اگر نه قصه مشک ختن خطاست بگو
فغان ز ديده که آب رخم برود بداد
ببين سرشک روانم وگر رواست بگو
ز چشم ما بجز از خون دل چه مي جوئي
وگر چنانکه ترا قصد خون ماست بگو
کنون که دامن صحرا پر از گل سمنست
چو آن نگار سمن رخ گلي کجاست بگو
کجا چو زلف کژش هندوئي بدست آيد
چو زلف هندوي او گژ نشين و راست بگو
چو آن صنوبر طوبي خرام من برخاست
چه فتنه بود که آن لحظه برنخاست بگو
اگر نه سجده برد پيش چشم جادويش
چرا چو قامت من ابرويش دو تاست بگو
کدام ابر شنيدي بگوهر افشاني
بسان ديده خواجو گرت حياست بگو