شماره ٧٨٣: اي شب قدر بيدلان طره دلرباي تو

اي شب قدر بيدلان طره دلرباي تو
مطلع صبح صادقان طلعت دلگشاي تو
جان من شکسته بين وين دل ريش آتشين
ساخته با جفاي تو سوخته در وفاي تو
خاک در سراي تو آب زنم بديدگان
تا گل قالبم شود خاک در سراي تو
گر چه بجاي من ترا هست هزار معتقد
در دو جهان مرا کنون نيست کسي به جاي تو
مي فتم و نمي فتد در کف من عنان تو
مي روم و نمي روم از سر من هواي تو
چون بهواي کوي تو عمر بباد داده ام
خاک ره تو مي کنم سرمه بخاکپاي تو
در رخم از نظر کني ور بسرم گذر کني
جان بدهم بروي تو سر بنهم براي تو
روضه خلد اگر چه دل بهر لقا طلب کند
روضه خلد بيدلان نيست بجز لقاي تو
گر چه سزاي خدمتت بندگئي نکرده ام
چيست گنه که مي کشم اين همه ناسزاي تو
خواجو اگر چه عشق را صبر بود دوا و بس
دردي دردکش که هم درد شود دواي تو