شماره ٧٧٣: نسيم صبح کز بويش مشام جان شود مشکين

نسيم صبح کز بويش مشام جان شود مشکين
مگر هر شب گذر دارد بر آن گيسوي مشک آگين
اگر در باغ بخرامد سهي سرو سمن بويم
خلايق را گمان افتد که فردوسست و حور العين
چو آن جادوي بيمارش که خون خوردن بود کارش
نديدم ناتواني را کمان پيوسته بر بالين
مرا گر داستان نبود هواي گلستان نبود
که بي ويس پري پيکر ز گل فارغ بود رامين
طبيبم صبر فرمايد ولي کي سودمند آيد
که چون فرهاد مي ميرم بتلخي از غم شيرين
چو آن خورشيد تابانرا بوقت صبح ياد آرم
ز چشم اختر افشانم بيفتد رسته پروين
مگوي از بوستان يارا که دور از دوستان ما را
نه پرواي چمن باشد نه برگ لاله و نسرين
چرا برگردم از ياران که در دين وفاداران
خلاف دوستان کفرست و مهر دوستان از دين
کجا همچون تو درويشي بوصل شه رسد خواجو
که نتواند شدن هرگز مگس همبازي شاهين