شماره ٧٧٢: هرکه شد با ساکنان عالم علوي قرين

هرکه شد با ساکنان عالم علوي قرين
گو بيا در عالم جان جان عالم را ببين
ايکه در کوي محبت دامن افشان مي روي
آستين برآسمان افشان و دامن بر زمين
چنگ در زنجير گيسوي نگاري زن که هست
چين زلفش فارغ از تاب و خم ابرو ز چين
رخت هستي از سرمستي بنه برآستان
دست مستي از سرهستي مکش در آستين
بگذر از اندوه و شادي وز دو عالم غم مدار
يا چو شادي دلنشان شو يا چو انده دلنشين
مي کشد ابروي ترکان برشه خاور کمان
مي کند زلف بتان بر قلب جانبازان کمين
کافرم گر دين پرستي در حقيقت کفر نيست
کانکه مومن باشد ايمانش کجا باشد بدين
گر کشند از راه کينش ور کشند از راه مهر
مهربان از مهر فارغ باشد و ايمن ز کين
حور و جنت بهر دينداران بود خواجو وليک
جنت ما کوي خمارست و شاهد حور عين