شماره ٧٦٥: خيز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بين

خيز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بين
چشم موج افکن ما بنگر و دريا را بين
اگر از عالم معني خبري يافته ئي
برگشا ديده و آن صورت زيبا را بين
چه زني تيغ ملامت من جان افشانرا
عيب وامق مکن و طلعت عذرا را بين
حلقه زلف چو زنجير پريرويان گير
زير هر موي دلي واله و شيدا را بين
باغبان گر ز فغان منع کند بلبل را
گو نظر باز کن و لاله حمرا را بين
اي سراپرده بدستان زده بر ملک فنا
علم از قاف بقا برکش و عنقا را بين
گر بدل قائل آن سر و سهي بالائي
سر برآر از فلک و عالم بالا را بين
چون درين دير مصور شده ئي نقش پرست
شکل رهبان چکني نقش مسيحا را بين
دفتر شعر چه بيني دل خواجو بنگر
سخن سحر چه گوئي يد بيضا را بين