شماره ٧٦٤: اي ز سنبل بسته شادروان مشکين بر سمن

اي ز سنبل بسته شادروان مشکين بر سمن
راستي را چون قدت سروي نديدم در چمن
زنگيان سودائي آن هندوان دل سياه
و آهوان نخجير آن ترکان مست تيغ زن
رويت از زلف سيه چون روز روشن در طلوع
جسمت اندر پيرهن چون جان شيرين در بدن
تا برفت از چشمم آن ياقوت گوهر پاش تو
مي رود آب فرات از چشم دريا بارمن
بسکه برتن پيرهن کردم قبا از درد عشق
شد تنم ماننديک تار قصب در پيرهن
گر صبا بوئي ز گيسويت بترکستان برد
مشک اذفر خون شود در ناف آهوي ختن
صبحدم در صحن بستان گر براندازي نقاب
پيش روي چون گلت بر لاله خندد نسترن
تاگرفتار سر زلف سياهت گشته ام
گشته ام مانند يک مو وندران مو صد شکن
گر نسيم سنبلت برخاک خواجو بگذرد
همچو گل بر تن ز بيخويشي بدراند کفن