شماره ٧٥٨: گهيکه جان رود از چشم ناتوان بيرون

گهيکه جان رود از چشم ناتوان بيرون
گمان مبر که رود مهر او ز جان بيرون
ندانم آن بت کافر نژاد يغمائي
کي آمدست ز اردوي ايلخان بيرون
درآن ميان دل شوريده حال من گمشد
که آردم دل شوريده زان ميان بيرون
نشان دل بميان شما از آن آرم
که از ميان شما نيست اين نشان بيرون
سپر چه سود که در رو کشم ز تقوي و زهد
کنون که تير قضا آمد از کمان بيرون
ز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود
زبان شمع فتادست از دهان بيرون
حديث زلف تو تا خامه بر زبان آورد
فکنده است چو مار از دهن زبان بيرون
چگونه قصه شوق تو در ميان آرم
که هست آيت مشتاقي از بيان بيرون
چو در وفاي تو خواجو برون رود ز جهان
برد هواي رخت با خود از جهان بيرون