شماره ٧٥٦: بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن

بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن
هزار ناله شبگير بر کشيد چو من
مگر چو باد صبا مژده بهار آورد
بباد داد دل خسته در هواي سمن
در آن نفس که برآيد نسيم گلشن شوق
رسد ببلبل يثرب دم اويس قرن
ميان يوسف و يعقوب گر حجاب بود
معينست که نبود برون ز پيراهن
ز روي خوب تو دوري نمي توانم جست
اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن
ز خوابگاه عدم چون بحشر برخيزم
روايح غم عشق تو آيدم ز کفن
کند بگرد درت مرغ جان من پرواز
چنانکه بلبل سرمست در هواي چمن
ز سوز سينه چو يک نکته بر زبان آرم
زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن
چو نور روي تو پرتو برآسمان فکند
چراغ خلوت روحانيان شود روشن
ميان جان من و چين جعد مشکينت
تعلقيست حقيقي بحکم حب وطن
حديث زلف تو مي گفت تيره شب خواجو
برآمد از نفس او نسيم مشک ختن