شماره ٧٥١: خويش را در کوي بيخويشي فکن

خويش را در کوي بيخويشي فکن
تا ببيني خويشتن بي خويشتن
جرعه ئي برخاک مي خواران فشان
آتشي در جان هشياران فکن
هر کرا دادند مستي در ازل
تا ابد گو خيمه بر ميخانه زن
مرغ نتواند که در بندد زبان
صبحدم چون غنچه بگشايد دهن
باد اگر بوي تو بر خاکم دمد
همچو گل برتن بدرانم کفن
از تنم جز پيرهن موجود نيست
جان من جانان شد و تن پيرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
کز در ديرم براند بر همن
سر عشق از عقل پرسيدن خطاست
روح قدسي را چه داند اهرمن
جز ميانش بر بدن يک موي نيست
وز غم او هست يک مويم بدن
باغبان از ناله ما گومنال
ما نه امروزيم مرغ اين چمن
معرفت خواجو ز پير عشق جوي
تا سخن ملک تو گردد بي سخن