شماره ٧٤٦: بر اشکم کهربا آبيست روشن

بر اشکم کهربا آبيست روشن
سرشکم بي تو خونابيست روشن
اگر گفتم که اشکم سيم نابست
خطا گفتم که سيمابيست روشن
شبي خورشيد را در خواب ديدم
توئي تعبير و اين خوابيست روشن
شکنج زلف و روي دلفروزت
شبي تاريک و مهتابيست و روشن
خطت از روشنائي نامه حسن
بگرد عارضت بابيست روشن
رخت در روشني برد آب آتش
ولي در چشم ما آبيست روشن
دلم تا شد مقيم طاق ابروت
چو شمعي پيش محرابيست روشن
کجا از ورطه عشقت برم جان
چو مي دانم که غرقابيست روشن
درش خواجو بهر بابي که خواهي
ز فردوس برين بابيست روشن