شماره ٧٤٥: بسي خون جگر دارد سر زلف تو در گردن

بسي خون جگر دارد سر زلف تو در گردن
ولي با او چه شايد کرد جز خون جگر خوردن
قلم پوشيده مي رانم که اسرارم نهان ماند
اگر چه آتش سوزان به ني نتوان نهان کردن
مزن بلبل دم از نسرين که در خلوتگه رامين
چو ويس دلستان باشد نشايد نام گل بردن
مگو از دنيي و عقبي اگر در راه عشق آئي
که مکروهست با اصنام رو در کعبه آوردن
ورع يکسو نهد صوفي چو با مستان در آميزد
بحکم آنکه ممکن نيست پيش آتش افسردن
مراد از زندگاني چيست روي دلبران ديدن
حيات جاوداني چيست پيش دوستان بودن
اگر ليلي طمع بودش که حسنش جاودان ماند
دل مجروح مجنون را نمي بايستش آزردن
هواداران بسي هستند خورشيد درخشانرا
وليکن ذره را زيبد طريق مهر پروردن
نگفتي بارها خواجو که سر در پايش اندازم
ادا کن گر سري داري که آن فرضيست برگردن