شماره ٧٤٣: دوش چون از لعل ميگون تو مي گفتم سخن

دوش چون از لعل ميگون تو مي گفتم سخن
همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن
مرده در خاک لحد ديگر ز سر گيرد حيات
گر به آب ديده ساغر بشويندش کفن
با جوانان پير ماهر نيمه شب مست و خراب
خويشتن را در خرابات افکند بي خويشتن
تشنگانرا ساقي ميخانه گو آبي بده
رهروانرا مطرب عشاق گو راهي بزن
گر نيارامم دمي بي همدمي نبود غريب
زانکه با تن ها بغربت به که تنها در وطن
ايکه دور افتاده ئي از راه و با ما همرهي
ره بمنزل کي بري تا نگذري از ما و من
بلبل از بوي سمن سرمست و مدهوش اوفتد
ما ز گلبوئي که رنگ و روي او دارد سمن
باغبان چون آبروي گل نداند کز کجاست
باد پندارد خروش ناله مرغ چمن
در حقيقت پير کنعان چون ز يوسف دور نيست
اي عزيزان کي حجاب راه گردد پيرهن
جان و جانانرا چو با هم هست قرب معنوي
اعتبار بعد صوري کي توان کردن ز تن
گر چه خواجو منطق مرغان نکو داند وليک
از سليمان مرغ جانش باز مي راند سخن