شماره ٧٣٦: اي کفر سر زلف تو غارتگر ايمان

اي کفر سر زلف تو غارتگر ايمان
جان داده بر نرگس مست تو حکيمان
دست ازطلبت باز نگيرم که بشمشير
کوته نشود دست فقيران ز کريمان
گر دولت وصلت بزر و سيم برآيد
کي دست دهد آرزوي بي زر و سيمان
باري اگرش شربت آبي نچشانند
راهي بمسافر بنمايند مقيمان
از هر چه فلک مي دهدت بگذر و بگذار
عاقل متنفر بود از خوان لئيمان
با چشم سقيمم دل پر خون بربودند
يا رب حذر از خيرگي چشم سقيمان
بانگي بزن اي خادم عشرتگه مستان
تا وقت سحر باز نشينند نديمان
قاضي اگر از مي نشکيبد نبود عيب
خون جگر جام به از مال يتيمان
از گفته خواجو شنوم رايحه عشق
چون بوي عبير از نفس مشک نسيمان