شماره ٧٢٥: به من رسيد نويد وصال دلداران

به من رسيد نويد وصال دلداران
چو کشته را دم عيسي و کشته را باران
چه نکهتست مگر بر گذار باد بهار
گشوده اند سر طبله هاي عطاران
به حق صحبت و ياري که چون شوم در خاک
بود هنوز مرا ميل صحبت ياران
چو رفت آب رخم در سر وفاداري
بهل که خاک شوم در ره وفاداران
ترا که بر سر سنجاب خفته ئي چه خبر
که شب چگونه بروز آورند بيداران
ز نرگس تو طبيبان اگر شوند آگاه
هزار بار بميرند پيش بيماران
چنين که باده دوشين مرا ز خويش ببرد
مگر بدوش برندم ز کوي خماران
کسيکه مست بميرد بقول مفتي عشق
برو درست نباشد نماز هشياران
چگونه خواب برد ساکنان هودج را
ز غلغل جرس و ناله گرفتاران
مجال نيست که در شب کسي برآرد سر
ز بسکه دست برآورده اند عياران
دل ار چه روي سپردي بطره اش خواجو
کسي چگونه دهد نقد خود بطراران