شماره ٦٩٤: اهل دل را خبر از عالم جان آورديم

اهل دل را خبر از عالم جان آورديم
تحفه جان جهان جان و جهان آورديم
چون نمي شد ز در کعبه گشادي ما را
رخت خلوت بخرابات مغان آورديم
شمع جانرا ز قدح در لمعان افکنديم
مرغ دل را ز فرح در طيران آورديم
جم را از جگر سوخته دلخون کرديم
شمع را از شرر سينه بجان آورديم
ورق نسخه رويت بگلستان برديم
باز مرغان چمن را بفغان آورديم
شمه ئي از رخ و بالاي بلندت گفتيم
آب با روي گل و سرو روان آورديم
چون قلم پيش همه خلق سيه روي شديم
بسکه وصف خط سبزت بزبان آورديم
هيچ زر در هميان نيست بدين سکه که ما
از رخ زرد بسوي همدان آورديم
پيش خواجو که نشانش ز عدم مي دادند
از دهانت سر موئي بنشان آورديم