شماره ٦٨٥: ما به نظاره رويت بجهان آمده ايم

ما به نظاره رويت بجهان آمده ايم
وز عدم پي بپيت نعره زنان آمده ايم
چون دل گمشده را با تو نشان يافته ايم
از پي آن دل پرخون بنشان آمده ايم
گر برآريم فغان از غم دل معذوريم
کز فغان دل غمگين بفغان آمده ايم
زخم شمشير ترا مرهم جان ساخته ايم
ليکن از درد دل خسته بجان آمده ايم
قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تير
در صف عشق تو با تير و کمان آمده ايم
بي تو از دوزخ و فردوس چه جوئيم که ما
هم ازين ايمن و هم فارغ از آن آمده ايم
چون نداريم سکون بي نظر مغبچگان
ساکن کوي خرابات مغان آمده ايم
اگر آن جان جهان تيغ زند خواجو را
گو بزن زانکه مبرا ز جهان آمده ايم