شماره ٦٨٢: به گدائي به سر کوي شما آمده ايم

به گدائي به سر کوي شما آمده ايم
دردمنديم و باميد دوا آمده ايم
نظر مهر ز ما باز مگيريد چو صبح
که درين ره ز سر صدق و صفا آمده ايم
ديگران گر ز براي زر و سيم آمده اند
ما برين در بتمناي شما آمده ايم
گر برانيد چو بلبل ز گلستان ما را
از چه ناليم چو بي برگ و نوا آمده ايم
آفتابيم که از آتش دل در تابيم
يا هلاليم که انگشت نما آمده ايم
به قفا بر نتوان گشتن از آن جان جهان
کز عدم پي بپي او را ز قفا آمده ايم
گر چو مشک ختني از خط حکمش يک موي
سر بتابيم ز مادر بخطا آمده ايم
نفس را بر سر ميدان رياضت کشتيم
چون درين معرکه از بهر غزا آمده ايم
غرض آنستکه در کيش تو قربان گرديم
ورنه در پيش خدنگ تو چرا آمده ايم
دل سودازده در خاک رهت مي جوئيم
همچو گيسوي تو زانروي دوتا آمده ايم
ايکه خواجو بهواي تو درين خاک افتاد
نظري کن که نه از باد هوا آمده ايم