شماره ٦٧٥: حکايت رخت از آفتاب مي شنوم

حکايت رخت از آفتاب مي شنوم
حديث لعل لبت از شراب مي شنوم
ز آب چشمه هر آن ماجرا که مي رانم
ز چشم خويش يکايک جواب مي شنوم
کسي که نسخه خط تو مي کند تحرير
ز خامه اش نفس مشک ناب مي شنوم
شبي که نرگس ميگون بخواب مي بينم
ز چشم مست تو تعبير خواب مي شنوم
ز حسرت گل رويت چو اشک مي ريزم
ز آب ديده نسيم گلاب مي شنوم
چنان بچشمه نوشت تعطشي دارم
که مست مي شوم ار نام آب مي شنوم
فروغ خاطر خويش از شراب مي يابم
نواي نغمه دعد از رباب مي شنوم
حديث ذره اگر روشنت نمي گردد
ز من بپرس که از آفتاب مي شنوم
گهي کز آتش دل آه مي زند خواجو
در آن نفس همه بوي کباب مي شنوم